دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ترنم ترانه های کودکی دخترم

هفته های اول

دقیق نمیدونم چند وقتم ولی با حساب خودم باید آخرای ماه 2باشم. دکترم بهم 12آبان وقت داده. خیلی دیره، همش اضطراب دارم. دوس دارم زودتر اوضاع نی نیم رو بدونم خیالم راحت شه ولی چاره ای نیس زودتر نوبت نمیده. حال واوضاعم خوبه خدارو شکر. وقتی خیلیا رو میبینم که چطوری میگذرونن بارداریشون رو خدا رو شکر میکنم که ویار ندارم... تهوع ندارم ... از شوهرم خوشم میاد ... آشپزیمو میکنم... به هرحال اینا بدتره. حالا اگه یه خورده تنبل شدم خوابم میاد همش کسلم اوضاع بدی نیس زیاد، هرچندم حالم داره از دوروبرم که اینقدر کثیف شده بهم میخوره، کسل بودنم و سوزش سردلم هم یکمی ناراحتم میکنه. امروز رفتم خونه مامانم خیلی خوب بود حالم. اگه میتونستم همیشه پیشش باشم غذام آماده....
29 مهر 1392

روز به یادماندنی

یکشنبه14مهر عصری از کلاس برمیگشتم سرراه یه بی بی چک خریدم. همیشه که میرفتم بیرون هی با خودم میگفتم بخرم نخرم ولی این دفعه دیگه دلم رو زدم به دریاخریدم. تا خونه دعا میکردم حتی وقت وارد wcشدم قرآن رو بوس کردم (نمیدونم کارم درست بود یا اشتباه ولی تو دلم نیت بدی نداشتم).تست رو گذاشتم... الان به نظرتون چی باید بگم... چی میدیدم یه خطی که آرزوی دیدنش رو داشتم... شکرت خدای من...چه حس خوشایندی بود چشام پرآب شده بود طوریکه درست نمی تونستم چیزی ببینم ... دادمیزدم ... آروم جیغ میزدم ... دستام کاملا میلرزیدن از فرط خوشحالی...اون لحظه ها دیدنیست و به زبون آوردنش سخته(خدا خودش نصیب همه بکنه این لحظه های شادی آور رو). ولی یه چی درونم میگفت نکنه ن...
24 مهر 1392

بی بی چک

    من که زبونم بند اومد.فکرمیکنید چرا این همه مدت هیچی ننوشتم آخه نزدیک یه هفته ست میدونم ولی باورتون میشه تو شوکم. حالا پست بعدی میخوام از اون روز بگم که متوجه شدم قراره سه نفربشیم.       وای که باورش چقد سخت بود و هنوزم هست. یکی رو شب گرفتم ولی به خاطر عدم باور یکی دیگه هم صبح ناشتا گذاشتم و اونوقت بود که طلوع خورشید برام با روزای دیگه فرق میکرد ...
21 مهر 1392

تشکرازخدا

به نام خداوندی که داشتن او جبران همه ی نداشته های من است می ستایمش چون لایق ستایش است نمیدانم به کدامین قبله سجده شکرش را به جا آورم... نمیدانم به کدامین زبان ستایشش کنم... آخر با کدامین آبرو به درگاهش روم و برپایش بوسه زنم... چگونه جبران کنم این همه رحمانیتش را... چه تحفه ای به درگاهش ببرم... او که به من نشان داد بارها و بارها تنهایم نگذاشته و این بار بیش از پیش حضورش را در قلبم به اثبات رسانید و در گوشم نجوا کنان گفت که همیشه بامن است....!!! خدایم قدر نعمتت را میدانم و به پاسش تا ابد پروانه میمانم... گویند هرکه عاشق به سویت آید شهید است خدایا این شهادت را به جان دل خریدم و بدون آن به سویت نخواهم آمد. توصیف حالم وصف ناپذیر ا...
15 مهر 1392

درونم هیاهوست

دلتنگم.......نه برا ی کسی،از بی کسی.........خسته ام ............نه از تکاپو،از دربه دری............نه دوستی............نه یادی .............نه خاطره شیرینی..............تنهایم..........تنهاتر از آن سنگ کنارجاده...........امامشتاقم..........مشتاق دیدارکسی که بیصبرانه دوستش دارم.........
15 مهر 1392

زمان

زمان بس کند میگذرد برای آنان که درانتظارند، بس تند میگذرد برا ی آنان که می ترسند، بس کوتاه ست برای آنان که سرخوشند، و بس طولانیست برای آنان که در اندوهند اما ابدیست برای آنان که عاشقند...... برای من ابدیست...... من عاشق توام...... ...
6 مهر 1392

درددل باخودش

سلام مهربونم، میدونم همیشه باهامی هیچوقت تنهام نمیذاری با وجود گناهانی که داشتم همیشه مراقبم بودی وهستی. خداجونم بازم تنهام نذار کنارم باش الان بیشتر از قبل بهت احتیاج دارم. خودت میدونی واقعا زمانمون داره الکی میره و سنمون زیاد میشه. خواهش میکنم هر جور بخوای التماس میکنم با بچه امتحانم نکن بسه به خدا. تنهام نی نی میخوام. میخوام بزرگش کنم ادبش کنم الگو بشه واسه اطرافیانش. قول میدم دریغ نکنم تو تربیتش. خداجونم اگه.. ن.. اگه.. نش.. اگه.. نه.. میشه باید بشه واسه چی نشه چه حکمتی تو کارته نمیدونم. ولی من بدون اون زندگیم اگه هم شیرین باشه نمیخوام من زندگی بدون نی نی نمیخوام. من هیچوقت با نی نی نداشته مثل خیلی از دوستان نمیتونم صحبت کنم ولی با مسب...
3 مهر 1392
1